Amg-Fars.IR

شهدا کبوتر

ماجرای وحشت ۱۲۰ داعشی از ۴ رزمنده پاکستانی

خواستیم از او عکس بگیریم، اجازه نداد و گفت: «نه! ان شاءالله هروقت شهید شدم، بیایید از جنازه‌ام عکس بگیرید».

 

نام جهادی‎اش کربلاست و نام جهادی پدرش بسیج. از سال ۲۰۰۷ و با شروع جنگ در پاراچنار او هم آرام نگرفت و سلوک جهادی‎اش آغاز شد. وهابی‎ها به آزار و اذیت شیعیان منطقه می‎پرداختند و به مقدسات‌شان توهین می‎کردند. کربلا در همان اوایل کلیپی از ماجرای توهین‎ها وهابی‎ها به اهل بیت (علیهم‌السلام) را دید و غیرتش به جوش آمد. ۴۵ نفر از بچه‎‎های بسیج پاراچنار را جمع می‎کند و می‎رود به‎سمت مسجدی که در مرکز شهر تا از بالای مناره شعار بدهند و به قول خودشان انتقام آن توهین‎ها را بگیرند.

 

موقع ورود به مسجد توسط نیرو‎های نظامی تیر می‎خورد و دو شبانه روز در جوی فاضلاب می‎افتد تا اینکه ارتش پاکستان غائله را ختم می‎کند و به دادشان می‎رسد. از او درباره ریشه‎‎های شکل‎گیری این روحیات در او پرسیدیم که گفت: «پدرم که اسم جهادی‎اش بسیج است در همه سنگر‎های جنگ از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۲ مرا همراه خودش می‎کرد. ایشان یکی از شاگردان شهید عارف الحسینی بود و خیلی تحت تاثیر ایشان بود. من هم به‎تبع پدرم با این تفکر انقلابی و جهادی آشنا شدم».

وضعیت جنگی پاراچنار اوضاع اقتصادی مردم را هم تحت تاثیر قرار داده بود، به همین خاطر سال ۲۰۱۲ برای کار به ابوظبی می‎رود و دو سال با حقوق ۸ هزار درهم در آنجا مشغول به‎کار رانندگی می‎شود. گرچه شرایط کاری و حقوق‎اش بسیار خوب بود، اما بعد از دو سال و در همان اوایل تشکیل تیپ زینبیون در سال ۲۰۱۵ به مشهد می‎رود تا از آنجا عازم سوریه شود. خودش می‎گوید: «گرچه پدر و مادرم برایم خواستگاری کرده بودند و قرار بود به پاکستان بروم برای ازدواج، اما دفاع از حرم را واجب‎تر دیدم».

این‎گونه است که کربلا به سوریه می‎رود و تبدیل می‎شود به یکی از مطرح‎ترین فرماندهان تیپ زینبیون. از شرایط جنگ در سوریه می‎پرسیم که او هم همان حرف‎‎هایی را می‎زند که دیگر بچه‎ها درباره زینبیون گفته‎اند. که در اکثر هجوم‎ها با فاطمیون و حیدریون به خط می‎زدند و در شرایط سخت‎تر به آن‎ها می‎گفتند شما خط را نگه دارید، ما هجوم می‎کنیم.

یکی از خاطرات حضورش را این‎طور مطرح می‎کند: «در منطقه کفر عبید که داعشی‎ها رفت و آمد داشتند، فرمانده به ما گفت که با۲۰ نفر از زینبیون و ۱۰ نفر از بچه‎‎های سوری برویم و راه ترددشان را ببنیدم. آنجا ما با ۲۰ نفر از زینبیون رفتیم و فقط با ۴ نفر عمل کردیم و کل آن منطقه را گرفتیم و تثبیت کردیم. یکی از فرمانده‎‎های زینبیون به نام مطهر حسین در آنجا شهید شد. الان اسم آن تپه‎ای که در آن عملیات کردیم به یاد این شهید بزرگ، تل مطهر است».

می گوید: «تکفیری‎ها ایمان ندارند و به همین خاطر بیشترشان از مرگ می‎ترسند، ولی ما ترسی از شهادت نداریم» و همین رمز فتوحات و شجاعت نیرو‎های مدافع حرم است. جانبازی و اسارت و شهادت برای آن‎‎ها فرقی نمی‎کند.

 

او یکی از مهره‎‎های کلیدی در عملیات آزاد‎سازی خان‌طومان بوده است. البته این حرف را همرزم و هموطن‎اش آقای مظفر علی کرمانی درباره‎اش می‎گفت و از او خواست تا درباره آن عملیات برای ما بگوید: «در عملیات آزاد‎سازی خان‌طومان، قبل از ورودی روستا، باغ زیتون جنگل مانندی بود. ۱۲۰ نفر از نیرو‎های دشمن ۴ نفر از ما را که روی تپه‎ای بودیم دور زدند. ما فکر می‎کردیم که دیگر زنده نخواهیم ماند، اما من گفتم باید کاری کنیم که این منطقه را ر‎ها کنند و بروند. نعره و فریاد می‎زدند که مثلا ما را بترسانند. شرایط طوری بود که به‎خاطر کمبود مهمات تا کسی را نمی‎دیدیم، شلیک نمی‎کردیم. اما لطف و نصرت الهی بود که خیلی‌هایشان فرار کردند. چند نفرشان در گوشه‎ای از پایین تپه سنگر گرفته بودند. من رفتم طرفشان و با آن‎ها درگیر شدم. آنجا ۵ تا تیر خوردم و به‎شدت مجروح شدم. هر لحظه با خودم می‎گفتم که الان دیگر عزرائیل می‎آید (با خنده). اما خدا کمک کرد و من توانستم با فرار دشمن، خودم را عقب بکشم».

وقتی هم می‎خواهد تحلیلی از وضعیت سوریه بدهد، بسیار عمیق به مسئله نگاه می‎کند. «انشاالله خیلی زود باید غائله سوریه را فیصله بدهیم، چون در غیر این‌صورت از جانب اسرائیل خطراتی متوجه جبهه مقاومت خواهد بود».

آقای مظفر باز هم بین صحبت‎ها می‎آید و می‎گوید: «کربلا گویا نمی‎خواهد حرف بزند. من می‎دانم که کربلا کیست… و شروع کرد به حرف زدن درباره او..».

«کربلا سه بار در سوریه و دو بار در بیمارستان بقیه الله بستری شده و در تمام این موارد بعد از بهبود نسبی دوباره به جبهه برگشته است. در زمانی که فرمانده زینبیون بود، حاج قاسم به او گفته بود می‎خواهم شما منطقه مریمین (در جنوب سوریه) را بگیرید. او همان شب به‎همراه یکی از نیرو‎های سپاه پاسداران می‎رود برای شناسایی. فردای آن روز که می‎خواسته با ۱۰۰ نیرو عمل کند، یکی از فرماندهان ایرانی به او گفته برای این عملیات حداقل ۳۰۰ نیرو می‎خواهید ‎ـ‎ آن زمان کل تیپ زینبیون ۳۰۰ نفر بودند‎ ـ‎. اما کربلا می‎گوید من شناسایی کردم و با ۱۰۰ نفر می‎خواهم بروم. خلاصه با همان ۱۰۰ نفر رفت و منطقه‎ای ۱۱ کیلومتری را گرفت. در آن عملیات فقط دو شهید دادیم و خودش هم مجروح شد. بعد از عملیات حاج قاسم آمده بود به منطقه که کربلا را ببیند، اما ایشان منتقل شده بود به بیمارستان. کربلا، در شناسایی یکی از نوادر است. مسیر عملیات آزادسازی نبل و الزهرا را ایشان شناسایی کرده است. در شناسایی به حافظه و خلاقیت خودش عمل می‎کند و حتی تعداد درخت‎ها و وضعیت منطقه را به ذهن می‎سپارد، یعنی تنها به عکس‎ها تکیه نمی‎کند».

 

مظفر صحبت هایش را نصفه و نیمه ر‎ها کرد و رفت تا تدارک نهار را ببیند. کربلا که زبان فارسی هم نمی‎دانست و حرف‌هایش را ابوذر ترجمه می‌کردند با رزمنده دیگری از زینبیون که کنارمان بود حرف‎‎هایی می‎زدند که ما نمی‎فهمیدیم. از دوستش خواستیم حرف هایش را برایمان ترجمه کند. اما کربلا که منظورمان را فهمیده بود با خنده و اشاره و فارسی شکسته‌بندی شده گفت: «تمام!». و سکوت کرد. کم کم سفره را پهن کردند و نشستیم سر سفره. نمک گیرشان هم شدیم… خواستیم از او عکس بگیریم، اجازه نداد و گفت: «نه! ان شاءالله هر وقت شهید شدم، بیایید از جنازه‌ام عکس بگیرید».
* مصطفی عمانیان / هفته نامه پنجره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *