داشتم با دختر کوچکم حرف می زدم …. گفتم خدا به بنده هایش روزی می دهد . پس ما باید خوب باشیم … خدا را شکر کنیم …. قرآن بخوانیم … تا خدا به ما هم روزی بدهد . داشتم این حرف ها را می زدم که دخترم با سوالی حرفم را برید . سوالی که تکانم داد ….
پرسید . مامان … اگه قرآن بخونم خدا به من موز میده؟
دستپاچه شدم … ترسیدم بگویم نه بچه غصه بخورد ….ترسیدم بگم نه … اما در این محاصره جهنمی موز کجا بود ؟ چرا باید امیدوارش می کردم وقتی که امیدش حتما نا امید میشد
فکر می کردم این یک سال و نیم که محاصره ایم دیگر تمام این خوراکی ها را فراموش کرده
گفتم … بله … قرآن بخوان عزیزم ….
به آسمان نگاه کردم و گفتم خدایا من را شرمنده این بچه نکن … نگذار دلش بشکند … موز کجا بود؟ یک سال و نیم محاصره … نان هم به زحمت گیرمان می آید …. خدا یا نگذار دل بچه بشکند … کمک کن سوالش را فراموش کند
بچه شروع به خواندن قرآن کرد … با همان زبان کودکانه … فاتحه … اخلاص … کوثر ….
اینقدر این سوره های کوچک قرآن را که در مهد کودک یاد گرفته بود تکرار کرد تا خسته شد …
بعد هم حواسش پرت بازی شد … روز به سرعت گذشت …
محاصره که باشی حساب زمان از دستت در می رود …. روز گذشت بین کار خانه و گرفتاری های زندگی … عصر که شد مادرم آمد … بچه ها باشوق طرفش دویدند ….و کنارش نشستند مادرم خندید و گفت ….
_ بچه ها ببینید چی آوردم براتون …..
دستش را کرد توی کیفش و 4 تا نارنج از ته کیفش درآورد … بچه ها نارنج ها را برداشتند و با شادی آمدند پیش من تا برایشان پوست بکنم. دخترم پرتقال را توی دست های کوچکش گرفته و بود و می خندید … پوست پرتقال را که گرفتم برایش خندید و گفت
– من از خدا موز خواستم اما خدا به من نارنج داد ….
دست کشیدم روی موهایش و گفتم … باید بیشتر می خواندی ….لبخند زدم به صورت معصومش …و در قلبم این محاصره لعنتی را به باد دشنام گرفتم …
محاصره ای که نارنج تلخ را برای ما بهترین میوه کرده … و کار ما را به جایی رسانده که به جای سیب سرخ سیب زمینی می خوریم و در دلمان می گوییم که سیب است …. سبزه های باغچه را خرد می کنیم و می گوییم این تبوله است … این فلان است … این فلان ….
لعنت بر این محاصره …. که کار ما را به جایی رسانده که نخود و جو را می سوزانیم و آسیاب می کنیم و می جوشانیم … یعنی این قهوه است ….
شب ، قبل از اینکه دخترم چشم هایش را ببندد آرام گفت ….
– مامان … دوباره خیلی قرآن خواندم … تا خدا این دفعه به من شکلات بده … مادر که باشی این جمله آتشت می زند …
بچه چه میداند محاصره یعنی چه …. بچه است … دلش شکلات می خواهد … مثل تمام بچه های دنیا ….
صورتش را بوسیدم …. و فقط دعا کردم … خدا نجاتمان بدهد … نه فقط به خاطر دختران من ….به خاطر تمام بچه های کفریا و الفوعه که یک سال است از تمام چیزهایی که بچه ها دوست دارند محرومند …
بچه هایی که یک سال و نیم است منتظر شکسته شدن این محاصره لعنتی اند …. تا بتوانند یک بیسکویت بخرند … یک آب نبات چوبی … یا یک شکلات … مثل تمام بچه های دنیا ….
بقلم : لیلى أسود
الفوعة المحاصرة
ترجمة : کریمی
https://telegram.me/foaa_kafria
دیدگاهتان را بنویسید